Are you over 18 and want to see adult content?
More Annotations
A complete backup of https://resurrectionproject.org
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://engie.be
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://georgetownsecuritystudiesreview.org
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://haml.info
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://mousquetaires.com
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://nanaya-matcha.com
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://compeat.com
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://isafeshield.net
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://o-detstve.ru
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://brivium.com
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://nfsaddons.xyz
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of https://solvetic.com
Are you over 18 and want to see adult content?
Favourite Annotations
Last Minute Hotel Deals at Great Hotels - HotelTonight
Are you over 18 and want to see adult content?
Prajituri de casa si alte retete culinare - Retete Papa Bun
Are you over 18 and want to see adult content?
Apache2 Ubuntu Default Page: It works
Are you over 18 and want to see adult content?
A complete backup of bonojour.tumblr.com
Are you over 18 and want to see adult content?
Статьи по астрономии - RealSky.ru: Астрономический журнал: Астрофорум: АстроБлоги
Are you over 18 and want to see adult content?
Web chơi cá độ cá cược bóng đá, thể thao online tốt nhất
Are you over 18 and want to see adult content?
Text
FARAZGHALBI.BLOG.IR
استیصال، بیژن اشتری و قطعاتی از «امید علیه امید » ۹۹/۰۶/۰۶ رهش از نمایش، از اشتراک :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم بهاشتراک
ریویوهای ادبی :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
۱ مطلب با موضوع «از ادبیات :: ریویوهای ادبی» ثبت شده است - از روزهای سخت :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب) :: زیستTRANSLATE THIS PAGE میخواهم از این حکم دفاع کنم: برای کسی که نگرش اصلاحطلبانه دارد، بهتر آن است که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات آیندهی ریاست جمهوری) رأی ندهد. گفته خواهد شد که بعداز این
ریویو: «از گور برخاسته» و «پشت و رو» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE یک) «از گور برخاسته» ( the revenant ) فیلم خوبی نیست (تکراری، بیهدف و حوصلهسربر)، بازیِ دیکاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب. در میانههای فیلم «ماراتن من» داستینهافمن
به بهانهی مرگِ هیلاری پاتنم :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE مرگِ هیلاری پاتنم به خوبی نشان میدهد که از منظری بومی چقدر در حوزهی فلسفهی تحلیلی کم کار شده و چقدر کارهای مهم روی زمین مانده است. منظورم این است: پاتنم جزو برجستهترینفیلسوفان
عصر اولین روز بهار نود و پنج :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشهی قشنگِ لطیفِ خلسهآور. همسایهی پایینی زنِ جوان ومردِ نیمِ
درباره رمان همسایهها :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE همسایهها» دو بخش اصلی دارد که اسم بخشها را میگذارم «بخش خانه» و «بخش زندان». من بخش زندان را بیشتر دوست میدارم. نشانهاش اینکه خواندن بخش اول یک ماه طول کشید ولی بخش دوم را ظرف هزار و یک عکس، عکس دوم؛ حمید :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. میریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بیقراری و اشک. به همهی روزهایی که مثل برق گذشت فکر میکنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یکFARAZGHALBI.BLOG.IR
استیصال، بیژن اشتری و قطعاتی از «امید علیه امید » ۹۹/۰۶/۰۶ رهش از نمایش، از اشتراک :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم بهاشتراک
ریویوهای ادبی :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
۱ مطلب با موضوع «از ادبیات :: ریویوهای ادبی» ثبت شده است - از روزهای سخت :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب) :: زیستTRANSLATE THIS PAGE میخواهم از این حکم دفاع کنم: برای کسی که نگرش اصلاحطلبانه دارد، بهتر آن است که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات آیندهی ریاست جمهوری) رأی ندهد. گفته خواهد شد که بعداز این
ریویو: «از گور برخاسته» و «پشت و رو» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE یک) «از گور برخاسته» ( the revenant ) فیلم خوبی نیست (تکراری، بیهدف و حوصلهسربر)، بازیِ دیکاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب. در میانههای فیلم «ماراتن من» داستینهافمن
به بهانهی مرگِ هیلاری پاتنم :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE مرگِ هیلاری پاتنم به خوبی نشان میدهد که از منظری بومی چقدر در حوزهی فلسفهی تحلیلی کم کار شده و چقدر کارهای مهم روی زمین مانده است. منظورم این است: پاتنم جزو برجستهترینفیلسوفان
از روزهای سخت :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم ذکرها :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE ۳ مطلب با موضوع «از فلسفه :: ذکرها» ثبتشده است -
زیست پارهها یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب) عزیز :: زیست پارهها از تیر آوردَنَش اینجا، اینجا در ساختمونِ ما، ساختمونِ قشنگِ ما، که پشتش کوهه و جلوش زمین، زمینِ خاکی. که کنارِ راستش پارکه و کنارِ چپش سفارت. عصرها بچههای سفیر با چشمهای بادومیمیدون
عصر اولین روز بهار نود و پنج :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشهی قشنگِ لطیفِ خلسهآور. همسایهی پایینی زنِ جوان ومردِ نیمِ
عصرانه 1 :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE دیشب دو قطعهی خوب خواندم: اول از مولوی: جان فشاند روی بالا بالها تن زند اندر زمین چنگالها این بیت را مصطفی ملکیان در پانویسی (از قسمت انسان شناسی فوطین از کتاب تاریخ فلسفهی ناهید :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE من یک تقسیمبندیِ شخصی دارم که مطابقش فیلمها را در یکی از پنج دستهی فاجعه، ضعیف، متوسط، خوب و حیرتانگیز جا میدهم. قبلتر نوشته بودم، و الان هم بر همان پاشنهام، که بعد از «جدایی»در
شاگردی یک ریاضیدان» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و پستچی :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE از زمانی که "هامون" را دیدم، و این برای خیلی وقت پیش است، و عاشقِ هامون و شکیبایی و مهرجویی شدم، همهاش دوست داشتم "پستچی" را ببینم. دیدم (از اینجا ) و مأیوس شدم. این فیلم در میانِ انسکوم، ویتگنشتاین و فیلسوفان زن :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ ریویوهای ادبی :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
۱ مطلب با موضوع «از ادبیات :: ریویوهای ادبی» ثبت شده است - رهش از نمایش، از اشتراک :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم بهاشتراک
از روزهای سخت :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم شاگردی یک ریاضیدان» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و ریویو: «از گور برخاسته» و «پشت و رو» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE یک) «از گور برخاسته» ( the revenant ) فیلم خوبی نیست (تکراری، بیهدف و حوصلهسربر)، بازیِ دیکاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب. در میانههای فیلم «ماراتن من» داستینهافمن
عصر اولین روز بهار نود و پنج :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشهی قشنگِ لطیفِ خلسهآور. همسایهی پایینی زنِ جوان ومردِ نیمِ
به بهانهی مرگِ هیلاری پاتنم :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE مرگِ هیلاری پاتنم به خوبی نشان میدهد که از منظری بومی چقدر در حوزهی فلسفهی تحلیلی کم کار شده و چقدر کارهای مهم روی زمین مانده است. منظورم این است: پاتنم جزو برجستهترینفیلسوفان
ریویوهای ادبی :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
۱ مطلب با موضوع «از ادبیات :: ریویوهای ادبی» ثبت شده است - رهش از نمایش، از اشتراک :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم بهاشتراک
از روزهای سخت :: زیست پارههاTRANSLATE THISPAGE
هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم شاگردی یک ریاضیدان» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و ریویو: «از گور برخاسته» و «پشت و رو» :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE یک) «از گور برخاسته» ( the revenant ) فیلم خوبی نیست (تکراری، بیهدف و حوصلهسربر)، بازیِ دیکاپریو هم، و البته تام هاردی خوب است، خیلی خوب. در میانههای فیلم «ماراتن من» داستینهافمن
عصر اولین روز بهار نود و پنج :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE امسال بهار از صبح شرو شد. از چند روز قبل، بگیرنگیر، باران زده و حالا هوای تهران شده همونی که همه از بهار سراغ دارن، همون کلیشهی قشنگِ لطیفِ خلسهآور. همسایهی پایینی زنِ جوان ومردِ نیمِ
به بهانهی مرگِ هیلاری پاتنم :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE مرگِ هیلاری پاتنم به خوبی نشان میدهد که از منظری بومی چقدر در حوزهی فلسفهی تحلیلی کم کار شده و چقدر کارهای مهم روی زمین مانده است. منظورم این است: پاتنم جزو برجستهترینفیلسوفان
زیست پارهها یازده مرداد هزار و سی صد و هفتاد و نه شمسی بود که ناصر عباسی فهمید که رتبه ی کنکورش ۵۳ شده است: ۵۳ کشوری در رشته ی ریاضی. هنوز آفتاب در آسمان بود. ناصر عباسی خودش را به پشت پنجره ی اتاقش رساند، یک دست خود را ستون کرد طاهره، من و ماهان_ یک :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE ماهان، پسرِ طاهره و من، نزدیک است که بشود پنج ماهه. قد کشیدنش چیزی است تکراری و مطابق با الگوهایی که تکررش را بیش و کم در هر بچه آوردنی میشود دید. و دوست داشتنِ ما او را نیز. حدس میزنم زیست پارهها یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب) تماس با من :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE از طریق فرم زیر می توانید با من تماسبگیرید.
قصه کوتاه :: زیست پارههاTRANSLATE THIS PAGE ۸ مطلب با موضوع «از ادبیات :: قصه کوتاه» ثبت شده است - زیست پارهها زیست پارهها* خانه
* سرآغاز
* تماس با من دنبال کنندگان ۳ نفر این وبلاگ را دنبالکنید
طبقه بندی موضوعی*
از سینما
(۹)
*
ریویوهای سینمایی(۶)
*
از فلسفه
(۱۲)
*
ذکرها
(۲)
*
جستارها
(۱)
*
خلاصه ها
(۷)
*
از پرده ها
(۲)
*
عصرانه ها
(۲)
*
از اجتماع و فرهنگ و غیره(۲)
*
از ادبیات
(۱۰)
*
قصه کوتاه
(۷)
*
جستار
(۲)
*
ریویوهای ادبی(۱)
*
از زیست ها
(۲)
خلاصه آمار
بایگانی
* دی ۱۳۹۸ (۱) * تیر ۱۳۹۸ (۱) * بهمن ۱۳۹۷ (۲) * مرداد ۱۳۹۷ (۱) * بهمن ۱۳۹۶ (۲) * شهریور ۱۳۹۶ (۱) * خرداد ۱۳۹۶ (۲) * ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱) * بهمن ۱۳۹۵ (۲) * مهر ۱۳۹۵ (۱) * شهریور ۱۳۹۵ (۴) * مرداد ۱۳۹۵ (۶) * تیر ۱۳۹۵ (۲) * فروردين ۱۳۹۵ (۳) * اسفند ۱۳۹۴ (۲) * بهمن ۱۳۹۴ (۵) * دی ۱۳۹۴ (۳) * آذر ۱۳۹۴ (۲) * خرداد ۱۳۹۴ (۱) آخرین مطالب*
۹۸/۱۰/۰۴ یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب)*
۹۸/۰۴/۱۲ «شاگردی یک ریاضیدان»*
۹۷/۱۱/۱۸ درباره رمان همسایهها*
۹۷/۱۱/۰۳ عادل فردوسی پور؛ قصه کوچک فرار*
۹۷/۰۵/۱۱ از روزهای سخت*
۹۶/۱۱/۲۵ هزار و یک عکس، عکس دوم*
۹۶/۱۱/۱۲ هزار و یک عکس، عکس اول*
۹۶/۰۶/۱۰ مرشد*
۹۶/۰۳/۲۶ خاطرات کشتار*
۹۶/۰۳/۲۳ عظیمتر پیوندهای روزانه* آ ی ن ه
* فلسفه شریف یک استدلال به نفع رأی ندادن (حتی برای اصلاحطلب) چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ میخواهم از این حکم دفاع کنم: برای کسی که نگرش اصلاحطلبانه دارد، بهتر آن است که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات آیندهی ریاست جمهوری) رأی ندهد. گفته خواهد شد که بعد از این افتضاحات به خونآلوده، بعد از بارها و بارها فرصت دادن به جریان اصلاحطلبی، بعد از خیانتهای آشکار محمد خاتمی و حسن روحانی در دوره های دوم ریاست جمهوری خود، بعد از مشاهدهی این همه ناکارآمدی، بعد از لمس کردن امنیتیترین دولت بعد از انقلاب (آیا این فرض درست است؟) و غیره و غیره و غیره، معلوم است که نباید رأی داد. حالا تو میخواهی به نفع رأی ندادن استدلال کنی؟ (پوزخند). میدانم که برای بسیاری شرکت نکردن در بازی انتخابات بدیهی شده است. مخاطب من آنها نیستند. مخاطب من کسی است که همچنان متعهد به فکر اصلاحطلبانه است، همچنان، هرچند کمتر از پیش، روش اصلاحطلبانه را برای پاسخگو کردن حکومت و افزودن به کارایی آن مفیدتر از روشهای بدیل میداند، همچنان فکر میکند که درست است که تعداد بسیاری از دم گلوله گذشتند و در خون سرخ خویش غلتیدند، ولی باید صبور و آرام بود، باید خشم خود را فروخورد و بدون خشم و از منظر عقلانیت و سود و زیان به ماجرا نگاه کرد و سنجید که آیا باید در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات ریاست جمهوری آینده) شرکت کرد یا خیر. من میخواهم استدلال کنم که شاید حتی برای چنین کسی بهتر آن باشد که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات ریاست جمهوری آینده) شرکت نکند. استدلال من، که از احمد زیدآبادی وام گرفته شده است (پانویس یک)، بسیار ساده است. اگر کسانی که در سوی تفکر اصلاحطلبانه ایستادهاند رأی ندهند، مجلس (و احتمالاً ریاست جمهوری) با بخش غیرانتخابی حکومت همسو میشود و شاهد یکدست شدن حکومت خواهیم بود. یکدست شدن حکومت آنها را در برابر مردمی که از نارکارآمدیهای تمام این سالها به جان آمدهاند، با احتمالی بسیار زیاد، پاسخگو خواهد کرد. مثال بزنم: حکومت یکدست اگر ببیند که چارهای جز تن دادن به FATF ندارد، به آن تن میدهد، و در پستوهای غیرانتخابی، مانع بر سر راه قسمت انتخابی حکومت ایجاد نمیکند. اگر هدف تفکر اصلاحطلبانه بیش و پیش از هرچیز پاسخگو کردن بخش غیرپاسخگوی حکومت باشد، نتیجه آن است که مطابق استدلال بالا شاید بهتر باشد که اجازه دهیم که حکومت یکدست شود تا با احتمال بالایی، در برخورد با واقعیتهای روی زمین، وادار به پاسخگویی شود. اما این استدلال یک قید مهم دارد و آن اینکه پیشنهاد بالا صرفاً محدود به شهروند اصلاحطلب نشود. صرفاً شهروند نیست که نباید رأی دهد. بلکه بازیگران اصلاحطلب، آنها که رو به وارد شدن در حکومت دارند، نیز باید قید حضور در مجلس (و احتمالاً ریاست جمهوری) را بزنند. باید این اطمینان را به همه، و از جمله بخش غیرانتخابی حکومت، بدهند که دیگر نگران حضور ما نباشید، ما نخواهیم بود، این گوی و این میدان. با این اوصاف، حکومت اکنون یکدست شده اولاً نمیتواند خود را برندهی رأی مردم بداند (زیرا رقیبی در کار نبوده است) و ثانیاً نمیتواند با لولو سرخرمن ساختن از این بازیگران اصلاحطلب، از پاسخگویی فرار کند. حکومتی خواهد بود که یکدست است و کوه مشکلات واقعی آن بیرون منتظر ایستاده است. اما یک نقد: مگر در دورهی مجلسهای هفتم و هشتم و ریاستجمهوری احمدینژاد حکومت یکدست نشد؟ نتیجه آیا پاسخگو کردن حکومت بود؟ پاسخ: اولاً احمدینژاد خود را برندهی بازی انتخابات میدانست. اصلاحطلبان در هر دو دورهی ریاستجمهوری او فعالانه در بازی انتخابات شرکت کردند و به هر دلیل بازی را باختند. این طور نبود که تفکر اصلاحطلبی بیرون بازی حکومت بایستند و گوی و میدان را به آنها واگذارد. ثانیاً بازی فعالانهی اصلاح طلبی در انتخابات سال ۸۸، و قصههای بعدش، مفر خوبی برای گریز از پاسخگویی حکومت ایجاد کرد. آنها در برههای، موجه با غیرموجه، مشکلات را به پای یک سال و اندی به بنبست کشاندن کشور توسط جنبش سبز نوشتند و از زیر بار پاسخ شانه خالی کردند. ثالثاً بخش اعظمی از زمان یکدستشدگی در دورهی احمدینژاد مصادف شد با سرازیری پولهای نفت به کشور و این درآمد هنگفت میتوانست بر بسیاری از مشکلات سرپوش بگذارد. رابعاً اینگونه نبود که حکومت یکسره پاسخگو نباشد. من فکر میکنم که حکومت در دورهی احمدینژاد بیش از دورههای خاتمی و روحانی پاسخگویی پیشه کرد و سعی کرد راه حل واقعی پیدا کند. مثال بزنم: کلید مذاکره با آمریکا، که در نهایت منجر به برجام شد، پیش از حضور دوبارهی اطلاحطلبان (و اعتدالیون) در مسند، زدهشد.
من فکر میکنم که حتی اگر تفکر اصلاحطلبانه داشته باشیم، پس از ربع قرن حرکتهای ایجابی، میارزد که اینبار مطلقاً سلبی رفتار کنیم. به عنوان یک شهروند اصلاحطلب رأی ندهیم و به عنوان یک بازیگر اصلاحطلب، خودخواسته کنار گود بایستیم. شاید حکومت یکدست شدهی فاقد لولوی سرخرمن و مواجه با کوه مشکلات، و خزانهی خالی، از توهمهای آسمانی فروآید و به واقعیتهای کف خیابان پاسخ دهد. پانویس یک) https://zeitoons.com/70895۱ نظر
۰
۰ ۰۴ دی ۹۸
، ۱۲:۱۴
فراز قلبی
شاگردی یک ریاضیدان» چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ب.ظ شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویلاست. زمانی
که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتببورباکی
شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و علیرغم مشغلهی فراوان در چهار نشست خواندم با دو انگیزه بود: یکی آنکه تجربهی خوبی از خواندن زندگینامهی ریاضیدانها داشتم (با خواندن کتابمعرکهی
اریک تمپل بل) و دیگری آنکه آندره برادرسیمون ویل
(سیمون وِی) است و سیمون به عنوان یک فیلسوف و یک فعال اجتماعی و غیره زندگی زیستهی عمیق و عجیبی داشته است و حدس میزدم که در این کتاب بتوانم بیشتر دربارهی او بدانم. کتاب از جهت اول پربار بود و از خواندن یک زندگی دیگر دربارهی یک ریاضیدان دیگر ناامید نشدم. ولی از جهت دوم ناامید کننده بود: مطلب دربارهی سیمون ویل تقریباً هیچ بود. نویسنده در این باب چنین توضیح داده است: _از خواهرم نیز زیاد در خاطراتم یاد نکردهام. چندی پیش خاطراتی را که از او داشتم برای سیمون پترمان نقل کردم و او این خاطرات را در کتابش، سیمون ویل: یکزندگی
،
به خوبی بازگو کرده است. _(ص. 9) من با خواندن زندگی آندره ویل، او را مردی یافتم که دغدغهی اولش ریاضی است و همواره آرامشی را میجوید که در سایهی آن به ریاضی بپردازد. جز این بسیار اهل سفر است، حتی در جنبههای ذهنی خارج از ریاضیات نیز بسیار بااستعداد است (مثلاً در آموختن زبانهای جدید)، بسیار پرمطالعه است و مطالعاتش گسترهی وسیعی دارد و آخر آنکه بزدل است (دارم به خاطرات جنگ جهانی دوم او اشاره میکنم). شاید هم برای کسی که کار علمی درجهی اول تولید میکند این خوب باشد که وارد های و هویهای ابلهانه که نامش را شجاعت و میهنپرستی و غیره میگذاریم نشود، حتی اگر چون منی نام این کنارهگیری را بزدلی گذارد. قطعاتی از کتاب را که به هر دلیل زیرش خط کشیدهام در ادامه بازگو میکنم: _با وجود داشتن معلمی بسیار خوب، فلسفه هیچوقت من را «نگرفت». به نظرم میرسد که این نظام با خط فکری من سازگار نیست. در امتحان پرسشی بود در مورد کانت و دورکهایم. آنقدر با کتاب درسی فلسفه آشنا بودم که جواب قابل قبولی بنویسم؛ ولی واقعیت این بود که من حتی یک جمله از کتابهای هیچ یک از این دو فیلسوف را نخوانده بودم، و وقتی که نمرهام بسیار بالاتر از آن شد که لیاقتش را داشتم شگفتزده شدم. وقتی که ممتحن فلسفه از برنامهام برای سال بعد پرسید، بیتأمل جواب دادم «خودم را برای امتحان اکول نرمال آماده خواهم کرد»؛ او گفت «طبیعتاً در فلسفه»، گفتم «نه آقا، در ریاضیات». فکر میکردم رشتهای که در آن بتوان چنین نتیجهی خوبی گرفت بدون اینکه آدم اصلاً بداند در مورد چه چیزی صحبت میکند، رشتهی بهدردبخوری نیست. جوانان بیانصافاند._ (ص. 29)_ _ _راهی نداشتم جز اینکه به محض آنکه توان مادی و ذهنی کافی داشته باشم، با سر به درون آثار ریاضیدانان بزرگ شیرجه بروم. ریمان اولین نفر بود. از او امتحان گزینش معلم، و کار مهمش را در مورد توابع آبلی خواندم. اینگونه شروع کردن شانسی بود که همیشه برای داشتنش سپاسگزار بودهام. خواندن این آثار، اگر خواننده تشخیص دهد که هر واژهای پر از معنی است، دشوار نیست: احتمالاً هیچ ریاضیدان دیگری نیست که نوشتههایش به اندازهی ریمان متراکم باشد. _(ص. 40) _آرزویم این بود که، مثل آدامار، ریاضیدانی «جامع» باشم. این آرزو را اینطور بیان میکردم که دلم میخواست هر موضوع ریاضی را، بیشتر از غیرمتخصصها و کمتر از متخصصها، بدانم._ (ص. 55) _سلف من مرد ریشوی دوزنهای (داشتن بیش از یک همسر برای مردان مسلمان مجاز است) بود که کنارش گذاشته و شغل کماهمیتی به عنوان مدیر کالج آموزش به او داده بودند. او در آلمان ریاضیات خوانده بود و به هر طریق، دکترایی برای خودش دست و پا کرده بود. در آن زمان، در آلمان هم مثل فرانسه تصور رایج این بود که دادن مدرک به یک هندی یا بومی» دیگر نتایج مبرمی درپی ندارد، چون آنها خیلی زود اروپا را ترک میکردند و وقتی به کشور خود باز میگشتند، تبدیل میشدند به ماشین تبلیغات متحرک برای کشوری که از آن مدرک گرفته بودند._ (ص. 65) _با موردل در منچستر ملاقات کردم؛ او به گرمی از من استقبال کرد، و وقتی گفتم که بدون مقالهی 1922 او نمیتوانستم پایاننامهام را بنویسم، به نظر میرسید که به خود میبالد؛ اما در مورد پایاننامهام اصلاً کنجکاوی نشان نداد. از عدم علاقهی او تعجب نکردم. قبلاً در هند، چ. و. رامان از من پرسیده بود که چند نفر پایاننامهام را خواندهاند. من (که به زیگل و آرتین فکر میکردم) پاسخ دادم: «یک نفر مطمئناً و شاید هم دو نفر». رامان برای این عدم موفقیت اظهار تأسف کرد و از اینکه میدید ناامید نشدهام تعجب کرد. در کمبریج، ریموند پالی صمیمانه من را پذیرفت. او که یک سال جوانتر از من بود، آیندهی نویدبخشی در آنالیز داشت. او یک سال بعد، در حادثهی اسکی در کوههای راکی از دنیا رفت. صحبتمان تبدیل شد به مقایسهی رهیافتهایمان به کار. ابتدا به نظر میرسید روی طولموجهای کاملاً متفاوتی هستیم. سرانجام برای من روشن شد که او فقط وقتی میتواند پرثمر کار کند که رقیب داشته باشد؛ وقتی دیگران در کنارش بودند، این انگیزه را داشت که بیشتر کار کند تا از آنها سبقت بگیرد. بر خلاف او، روش من جستجوی موضوعاتی بود که احساس میکردم من را در هیچ رقابتی قرار نمیدهند، تا بتوانم سالها بدون مزاحمت دیگران کار کنم. _(ص.94و95)
۱ نظر
۰
۰ ۱۲ تیر
۹۸ ، ۱۲:۱۸
فراز قلبی
درباره رمان همسایهها پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ق.ظ همسایهها» دو بخش اصلی دارد که اسم بخشها را میگذارم «بخش خانه» و «بخشزندان».
من بخش زندان را بیشتر دوست میدارم. نشانهاش اینکه خواندن بخش اول یک ماه طول کشید ولی بخش دوم را ظرف دو شب تمام کردم. باز نظر شخصیم این است که در بخش زندان، شرح شکنجههای شهری، خالد را، جذابترین بخش توصیفیِ کتاب است. رمان با توصیفِ بلور خانم شروع میشود و چنان این توصیف خوب پرداخته شده که همان اول قانع میشوی که کتاب را تمام کنی. خوبیش این است که این توصیفگری، وقتی به دیگر شخصیتها سرایت میکند هیچ از قوتش کاستی نمیگیرد. حتی وقتی محمود، صرفاً در چند خط صادق کرده را وارد داستان کرده، و سپس خارج، باز در همان مجال اندک، خواننده را مسحور قدرت توصیفگری خود میکند. ببینیم: _«__باز پاسبان کشیک راه افتاده است. صدای قدمهایش سنگین است. میرود ته راهرو و برمی گردد. باز می رود و برمی گردد. یکهو صدای باز شدن در__ __آهنی بند، زیر سقف راهرو طنین خشک فلزی می اندازد. حالا، صدای نکره مردی است که فریاد می کشد. فحش می دهد و لنترانی بار هرچه افسر و پاسبان__ __است می کند. نعره مرد، مثل نعرة گاومیش تیر خورده است. از سوراخ در نگاه می کنم. مرد، بلند قامت است. چند پاسبان به دستها و کمرش آویزان شده اند__.__ __موی مجعدش تو هم ریخته است. پشت لبش خونی است. پاسبانها هلش می دهند. مقاومت می کند. پاهایش رو زمین کشیده می شود. یقه پیراهنش تا__ __روناف جر خورده است. خون دماغش چکیده است رو سینه اش__.__ __پاسبان کشیک را صدا می کنم. محلم نمی گذرد باز صداش می کنم. سگرمههاش تو هماست_
_- __جون بکن_ _ ازش می پرسم__ - __چشه سرکار؟_ _ بد اخم جواب می دهد__ -__ __مادرقبحه باز بندو به هم ریخته_ _ چشمهای مرد بلند قامت، عینهو دو کاسه خون است. پاهاش به زمین چسبیده است. عین خربا محکم و استوار است. پاسبانها تقلا می کنند. هلش__ __می دهند. به هر دستش دو نفر آویزان است. عین نهنگی که از دریا بیرونش کشیده باشند__.__ __جان پاسبانها به لبشان می رسد تا از در راهرو بیرونش کنند. در پشت سر مرد بلند قامت بسته می شود. صدایش می برد. مرد کوتاه قامت می آید که قوری__ __و استکان را ازم بگیرد. نمی توانم تو چشمانش نگاه کنم. ازش می پرسم_ _ -__ __این مرد کی بود؟_ _ تو گلویش باد می اندازد__ - صادق بود... صادق کرده»_ در نقل قولی که از کتاب آوردم ویژگی نثر محمود هم قابل مشاهده است: نثری با جملات کوتاه، خوشخوان، بدون ادا و اطوار ولیمستحکم.
رمان که پیش میرفت بیشتر و بیشتر من را به یاد دورهای میانداخت که ادبیات رئالیستی کمونیستی میخواندم. به یاد کارهای گورکی، به یاد «چگونه فولاد آبدیده شد»، به یاد «نینا» و غیره. فکر میکنم او چنین تأثیر قاطعی را پذیرفته، با این حال محمود صرفاً تقلیدکار نیست. او آن ادبیات را به متن فرهنگ بومی جنوب آورده و از آن به خوبی بهره کشیده است و نتیجهی کار درخور وبکر است.
حالا که میخواهم این ریویو را تمام کنم با خودم فکر میکنم اگر «همسایهها» را بخواهم در یک بند توصیف کنم چه میگویم. شاید اینگونه رمان مثل دایره است؛ همسایههای خالد را میبینم که دایرهوار در خانهای سکنی گزیده و او از توصیف همسایهای آغاز کرده و در انجام، دوباره به اومیرسد.
با سیهچشم در یک دایره حرکت میکند: دوری، نزدیکی و دوباره دوری. خودش نیز از نکبت اولیه شروع میکند، به شور و شوق و امید میرسد و با نکبت به تمام میکند. همسایهها روایتگر سالهای ملی شدن نفت است و مثل بسیاری از روایتها از آن دوران، شکست و غم را میتوان در بطن آندید.
۱ نظر
۰
۰ ۱۸ بهمن
۹۷ ، ۱۱:۴۰
فراز قلبی
عادل فردوسی پور؛ قصه کوچک فرار چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۳۳ ب.ظ عادل فردوسی پور از آن مردهایی است که راحت خون میریزند. دیدم که میگویم. دیدم که سر اینکه طرف سرش را از پنجرهی ماشین کرد بیرون و بهش گفت فلان فلان شده، چه طور گلاویز شد و چه طور میشد که طرف را کشته باشد و الان چشم به راه رضایت کسان طرف باشد. و کاش کشته بود. عادل چیزی ندارد که از دست بدهد، پس با خودش می گوید "خونهی آخرش مرگه". با خودش همین را می گوید که این قدر هار است، این قدر چیزندار. چیزندارها ندارند که از دست بدهند و خون را راحت می ریزند. چشیدم که میگویم. آذرماه نود و دو است. آذرماه نود و دو است و اولین برف سال آغاز کرده است. اولین برف سال آغاز کرده و صبح که بشود تهران در ترافیک گره خواهد خورد. تهران در ترافیک گره خواهد خورد و سگخلقی، جان عادل را هاشور خواهد زد. جان عادل را هاشور خواهد زد و دق دلی لعنتیش را سر من خالی خواهد کرد. سرمن خالی خواهد کرد و مستأصل میشوم. آن قدر که باز ازش بدم می آید و می خزم کناره پنجرهی آشپزخانه و زل میزنم به ولیعصر و اولین برف سال را نگاه میکنم. بعد نگاهم میلغزد به حاشیهی خیابان و حرکتهای مرموزی را بو میکشم. بعد خیلی آرام چشمهایم را تاب میدهم تا خانهی هنوز برج نشدهی کناردستی، که چند درخت خرمالو سالهاست که هر آبان به بار مینشینند و بارشان آذر ماه میرسد و پسرهای پیرزن میافتند به جان درختها و پیرزن به نذر هرسال چند خرمالو هم برای من میآورد و من میآورمش داخل و بهش چای سبز میدهم و بهش خرما تعارف میکنم و او خرما را مزه مزه میکند و بعد صحبتمان گل می اندازد و باز نقشه ی قدیمیمان را مرور میکنیم. کاش عادل فردا برود. کاش بهانه نیاورد که برف باریده و از زیرکار شانه خالی کند. کاش حتی اگر بهانه آورد، مدیر آژانس زنگ بزند که "عادل! کدوم گوری هستی، ماشین نداریم ها، جلدی اینجا باش." اگر برود دیگر امان نمی دهم که با خلقِ سگ برگردد و دق دلیش را سرم خالی کند تا بعد مجبور باشم پنجشنبه شبی هرکاری انجام دهم تا آقا راضی شود. تا مثل سگ باهام رفتار کند. تا وقتی کارش باهام تمام شد پشتش را بکند و بخوابد. بی آنکه دوش بگیرد، بی آنکه چهارتا نوازش کند، بی آنکه آن دهن بی مصرفش را باز کند و دلداریم دهد. فقط بخوابد و تمام شب از بوی ناتمیزش دلم بهم بخورد و بخواهم که نباشد و بیشتر آنکه بخواهم که نباشم. فردا میرویم. سوار قطار میشویم و برفها را نگاه می کنیم و تهران را برای عادل و پسرهای پیرزن میگذاریم. پیرزن چقدر خوشحال است، چه قدر سرخوش است. این همه سال و این همه بار که خرمالو آورد، میگفت میخواهم بروم مشهد بمیرم و من در جواب که عادل کفری میشود، هار میشود، میگردد و دست آخر پیدامان میکند و خیلی راحت، بی آنکه حتی دلش بلرزد، خون مرا میریزد و تو را برمیگرداند پیش پسرهایت. میگفت خون ریختن که آسون نیست. میگفتم آسون است، برای چیزنداری که دائم ورد میخواند که خونهی آخرش مرگه» آسون است. می گفت پس چه کنیم. می گفتم برویم کربلا که دور است. دلش آشوب میشد. اشک میافتاد پشت چشمهاش و می گفت من طاقت خاک کربلا را ندارم. اشک را که میدیدم نرم می شدم و برای خاطر پیرزن دل به دل مشهد میدادم باز. اندک اندک بغض میرفت و کورسوی خاطرات از پشت خاکستریهای فراموشی داغ میشد و به آتش مینشست و خاطرش می رفت تا سالها سالها دور که با آن جوان بلند قد خوبخندهی پالتو مشکیپوش، ماه عسل را به رنگ مشهد زدند. بعد با ناز میپرسید که مشهد چه رنگی ست؟ می گفتم زرد. می گفت نه! آبیست. و من کلی تکان میخوردم که پیرزن چه طور این مشهدِ زرد را آبی میبیند. بعد میدیدم تکان خوردن ندارد که، خود من هم کربلای سرخ را به رنگ سبز میبینم؛ سبز سیدی. بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد و نود تا ساعت ها پس از بامداد امتداد دارد و عادل مینشیند و نود میبیند و من هم به خواب زده میشوم و پا نمیدهم تا مثل سگ با من تا کند. پنجشنبهها نود دیرتر شروع میشود. حول و حوش یازده. می نشینم کنار عادل که میخ نود است و برایش میوه پوست میگیرم. یک ساعت که گذشت میروم که به خواب زده شوم. چشمهایم را میبندم و مجری بلند قد خوبخندهی نود را تخیل میکنم که پالتوی مشکیش را پوشیده و دستم را گرفته و زیر آسمان آبی مشهد راه میرویم. دستش را سفت فشار میدهم و او هی میخندد و من هی میخندم و او باز تندتر و تندتر حرف میزند. بعد بغض میکنم و با خودم میگویم بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد. مثل هفتهی پیش که قدیمیهای پرسپولیس بازی داشتند و بهترین روز سال شد. عادل کار را تعطیل کرد و آمد نشست جلوی تلویزیون. گل اول پرسپولیس با پاس ناصر محمدخانی زده شد. ناصر خیلی راحت خون میریزد. دیدم که میگویم. وقتی صورت تکیدهاش افتاد در قاب تصویر گفتم اینکه برای از دست دادن کلی چیز داشت، این دیگر چرا؟ عادل به صورت تکیدهی ناصر نگاه کرد و گفت کلاً حیف شد. حیف شد؟ شاید حیف شد. فردا که تهران پشتمان گم شود آرام مینشینم کنار پیرزن و دستش را در دستم میگیرم و سفت فشار میدهم و میپرسم مرد پالتو مشکی پوشَت چه شد؟ پیرزن مستأصل میشود. آن قدر که ازم بدش میآید و میخزد کنار پنجرهی قطار و زل می زند به بیابان و اولین برف سال را نگاه میکند و بعد خیلی آرام چشمهایش را تاب میدهد به دورها، جایی که درختهای خرمالو زیر اولین برف سال، بارهاشان رسیده و رنگ نارنجی را به فضا پاشیدهاند. پی نوشت: یک طرح که خیلی وقت پیش نوشته بودمش و امروز در صحبت با دوستی یادم آمد هست و گفتم که بگذارمش اینجا.۰ نظر
۰
۰ ۰۳ بهمن
۹۷ ، ۱۷:۳۳
فراز قلبی
از روزهای سخت پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ب.ظ هر ماه تیر ماه وقت استراحت است. امسال هم بر طریق هر سال: هم وظایف دانشجوی دکتری بودن متوقف بود و هم تدریس در مدرسه. از اول مرداد هر دو شروع شده است. سه روز در هفته در دو مدرسه درس میدهم و جسته و گریخته دو شاگرد خصوصی دارم، از آن طرف باید دو مقالهی باقی مانده از درسهای دورهی دکتری را تا چند هفتهی بعد تحویل دهم و برای امتحان جامع هم آماده شوم. اما مشکل دارم: درست است که از اول مرداد بایست کار را شروع میکردم ولی تنم به کار نمیرود. ساعتها و روزها و شبها میگذرد و جز تک و توک نوک زدن به وظیفه، باقی به مرور اخبار جانکش میگذرد. نتیجه؟ منام مشوش، غمگین، نگران، ناامید و مستأصل است. این منِ آلوده به پنج ویژگی کذا، از حرکت ایستاده و در فقدان حرکت، ویژگی ششمی هم علاوه شده است: عذاب وجدان. به عقب نگاه میکنم. برایم واضح و روشن است که مسیر این ده روز تکراری و تکراری و بن بست و بن بست است. خط سیری را برای خود تصویر کرده و مرور میکنم: هفتاد و شش را به یاد آور. خاتمی رئیس شد و از پیاش روزنامههای خردادی آمدند. کار تو، و یک نسل، شد خریدن روزانهی آنها و خواندن مو به موی ایشان. نتیجه؟ ماندن از زندگی و رنجوری روان. بعدش؟ هجوم بیوقفهی هزار و یک دلیل برای سایش بیشتر و بیشتر روح: دادگاه کرباسچی، استیضاح مهاجرانی، قتلهای زنجیرهای،کوی دانشگاه و قس علیهذا. بعدش؟ هشتاد و چهار: با آن طعم تلخ و غریب محمودش. و باز بهانه برای توقف کردن. برای روان به فاجعه دادن. بعدش؟ هشتاد و هشت: با آن امید اولش و آن ناامیدی کشندهی بعدترش. که نمیدانستی به کجای این شب تیره بیاویزی قبای ژندهی خود را. چه داشت تمام آن حواسپرتیها از اصل زندگی؟ هیچ، چون پوچی عمیق. بازگردم به اکنون. ده مرداد نود و هفت. بیست و یک سال بعد از هفتاد و شش. جایی که آن جوانیها رفته است، آن سختجانیها فسرده است. باز، درست مثل تمام آن سالها (حالا بگیر با شیبی تندتر)، فاجعه مثل بهمن به سر و رومان آوار میشود: به سر و روی من و ما، من و مای معمولی، من و مای متوسط: که هیچ وقت نه آنقدر بالا بودهایم که فاجعه، پروار و وقیحمان کند، نه آنقدر پایین بودهایم که فاجعه با رنگ تند بیرحمش بیرنگمان کند. من و مایی با کمابیش پساندازی به ریال در بانک، به چشمداشت سودی و کمک خرجی، و به امیدداشت افزودن هر سالی و عاقبت شاید سرپناهی و عصای راهی. بعد؟ داستان تکراری مکرر شد: پس اندازمان ظرف چند ماه آب شد و از دست رفت. من و مایی با شش تا درصد افزایش حقوق و آن بیرون که افسار قیمتها میرود چنان اوج گیرد که این ده با چشمانی از ترس برآمده به لکنت افتاده است. و گویا گریزینیست.
حالا که به جبر جغرافیا و تاریخ من را و ما را از هجوم بیایستای فاجعه گریزی نیست، گزیری هم نیست؟ چه باید کرد؟ راه حل چیست؟ باز دوباره از زندگی زدن و به تصویر فاجعه خیره شدن؟ نه! این بار نه. خب پس چه؟ تقلا برای رسیدن به آن بالاها؟ از من که نمیآید! تمام کردن؟ حتماً از من نمیآید. خب دوباره می پرسم پس چه؟ این: اصرار بر کوچکهای زندگیساز، کوچکهای خوب، کوچکهای عالی: نظم: هر روز سر ساعت معهود بیدار شو، سر ساعت معهود از خانه بیرون برو، به تعداد ساعتهای معهود کار کن، سر ساعت معهود به خانه باز گرد، سر ساعت معهود بخواب. جزئیات: هر روز صبح به جای مرور فاجعه: قهوهات را مهیا کن، پیاده تا پارک برو و سبک نرمش کن، در صف نان بایست و نان تازه تهیه کن، دوشی کوتاه بگیر، حتماً صورتت را اصلاح کن، حتماً با طاهره و ماهان صبحانه بخور، و حتماً صحبت کن و لبخند بزن، یازده صبح بعد از چند ساعت کار کمی راه برو و سیب بخور، پس از ناهار موسیقی کلاسیک گوش کن، شب که بازگشتی با ماهان بازی کن، موقع شام با طاهره صحبت کن، پس از شام ظرفها را بشور و در حین شستن به روزی که گذشت و فردایی که خواهد آمد فکر کن، اخبار (و نه فاجعه) را مرور کن، بعد طاهره چای سبز یا گل گاو زبان را میآورد، بنوش و روزانههایت را بنویس، بعد رمان را بازکن و در حالیکه آن دو کنارت هستند ادامه بده. کار: با کمیتی زیاد. تمرکز: با بسامدی بالا. خلاقیت: حالا که فاجعه رنگ پررنگ زده باید چاره بیابی که چگونه و همچنان بتوانی شادی های کوچک و قابل حصول تولیدکنی.
مسئولیت: حال که فاجعه افزون شده این فضیلت تو است که به میزانی که فاجعه صعود میکند مسئولتر شوی: نسبت به خودت، خانوادهات، حرفهات. و مسئول بودن تو اطرافت را امن میکند و اطرافت که امن شد، خودت هم ایمن تری. امید: و این مهمترین است. امید داشته باش. نه صرفاً در حرف که بیشتر در عمل. چنان باش که اطرافت از تو توان حرکتبگیرد.
به تاریخ نگاه کن که مالامال است از فاجعه. و نگاه کن که چگونه در درون هر فاجعه همچنان میتوان بذرهایی، هرچند دیریاب، برای امیدواری و ساختن و پیش رفتن یافت. به سال شصت و پنج برگرد. وقتی چهار ساله بودی. سالی که دورترین خاطرات واضحت از آنجا آغاز میشود. و ببین فاجعه و زایش چگونه در کنار هم نشسته اند: بدترین سال جنگ است: کربلای چهار با آن شکست دراماتیکش، کربلای پنج با بیشترین تعداد تلفات جنگ. شروع تبدیل بحرانهای اقتصادی به فاجعهی اقتصادی پس از شش سال جنگ است. بیکاری است، بیافقی است، غم است، اصلاً هرچه که برای هیچ و پوچ تمام کردن لازم است هست. اما آیا این تمام قصه است؟ نه! شصت و پنج فقط فاجعه نیست. امید و زایش هم هست. چطور؟ مثال بزن! این را نگاه کن: شصت و پنج مهمترین سال تمام تاریخ سینمای ایران است. سالی با نصف شاهکارهای کل تاریخ سینمای ایران: اجارهنشینهای مهرجویی، خانهی دوست کجاست؟ کیارستمی، ناخداخورشید تقوایی، باشو غریبهی کوچک بیضایی، شبح کژدم عیاری، و با درجهای خردتر طلسم فرهنگ، شیر سنگی جعفری جوزانی و تیغ و ابریشمکیمیایی.
هم شاملوی جانت را تیز نگاه دار: سال بد/ سال باد/سال اشک/ سال شک/ سال روزهای دراز و استقامت های کم/ سالی که غرور گدایی کرد/ سال پست/ سال درد/ سال اشک پوری/ سال خون مرتضی ... و هم سپهری روحت را: تا شقایق هست زندگی باید کرد ... .۲ نظر
۰
۰ ۱۱ مرداد
۹۷ ، ۱۴:۵۷
فراز قلبی
هزار و یک عکس، عکس دوم چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ق.ظ امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. میریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بیقراری و اشک. به همهی روزهایی که مثل برق گذشت فکر میکنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یک کاناپهی آبی زهوار دررفته، آنهم تنها و بیکس، آن هم وقتی پیدات کنند که یک هفته از مردنت گذشته باشد، آن هم در گوشهی غربت. حمید مرد. به همینسادگی.
آلبوم جلد جیر را از کتابخانه میکشم بیرون. این را نگاه کن! من و طاهره و ماهان و حمید و شقایق و مهراد در آن سفر به یاد ماندنی به کلاردشت. آخ! حمید که رفت رفتنش خیلیها را مثل صاعقه گزید. بیشتر از همه مهراد را. و شاید کمتر از همه شقایق را. شبی که رفت و دیگر نیامد با من بود. به تجریش که رسیدیم گفت نگه دارم، گفت میخواهد تا خانه پیاده گز کند. کولهی سنگینش را از صندوق عقب برداشت، نخی روشن کرد، دستی تکان داد و نرم نرمک در ولیعصر گم شد. رفت و دیگربرنگشت.
من و حمید در دبیرستان صدر هم مدرسهای بودیم. بعد هم هر دو در دانشکدهی ریاضی شریف ادامهی تحصیل دادیم. من ریاضی محض خواندم و او علوم کامپیوتر. نجیب و آقا و باهوش بود. بسیار کاری و بسیار مؤدب. بیست و سه سالگی ارشدش را گرفت و تا بیست و پنج سالگی کار کرد و کار کرد و پولی جمع کرد و با شقایق عروسی کرد. بعد دوباره تا سیسالگی کار کرد و کار کرد و خانهی پارکوی را خرید. خیالش که بابت خانه راحت شد بچهدار شدند و مهراد آمد. دوباره کار و کار بود تا سی و سه سالگی که آن دفتر نقلی ولی شیک را در جردن خرید و گویا همه چیز بر وفق مراد بود. یک عصر سهشنبه در میانهی آذر بود که زنگ زد. گفت بیا سراغم که دلم بدجور هوات رو کرده. رفتم سراغش. تو ماشین که نشست یک فلش درآورد و زد به ضبط و گفت بنداز بریم شمشک. گفتم خوبی؟ گفت بریم شمشک قلبی جان که هوس جوجه بااستخوان کاکتوس رو کردم. بعد آرام در جایش لمید و گهگاه سیگاری آتیش میکرد و به فرهاد و بعد به فروغی گوش میداد و انگار جایی بیرون از مکان و زمان ایستاده بود. تا بالای دیزین رفتیم. دو تا چای دارچین سفارش داد و آن بالا حین خوردن چای اشکی ریخت. وقت برگشتن گفت اشتها ندارد. گفت برگردیم تهران که کار دارد. نیم ساعتی که در جاده راندیم ضبط را خاموش کرد. شیشه را اندکی پایین داد. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و یکباره گفت: «فراز! با طاهره خوبی؟» مشکوک نگاهش کردم «ها! بد نیستیم. معمولی. چطور؟» یک دقیقهای به سکوت گذشت و بعد نجواکنان: «من چند روز پیش از خواب بلند شدم و یکهو چیزی یادم اومد. یادم اومد که بیشتر از پنج ساله که شقایق بهم نگفته «عزیزم»، بهم نگفته «دوستت دارم»، بیهوا نیامده و بغلم نکرده، بیهوا نیامده و یک بوسه مهمانم نکرده، پنج ساله که به هیچی مطلق گذشته. اون روز اینها همه یادم اومد. باورت میشه؟» ساکت بودم و میخواستم ساکت بمانم. حمید کسی نبود که از این حرفها بزند. کسی هم نبود که اگر شروع میکردم به کلیشه بافتن گوش شنوایی داشته باشد. تا تجریش ساکت ماندیم. از ماشین پیاده شد. کولهپشتیاش را برداشت و رفت. نه به خانه برگشت و نه دیگر کسی ازش باخبر شد. رفت تا پنج سال بعد خبر برسد که در جایی در اسپانیا روی یک مبل زهوار دررفتهی آبی سکته کرده و مرده. همین.۰ نظر
۰
۰ ۲۵ بهمن
۹۶ ، ۱۱:۳۰
فراز قلبی
هزار و یک عکس، عکس اول پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۲ ب.ظ آلبوم جلد جیر را ورق میزنم. آخ! من و شیرزاد حسینی و علی محمدی، دست در گردن یکدیگر، خندهای از ته دل، جلوی دبیرستان صدر، خرداد هفتاد و شش، وقت رئیس شدن خاتمی. شیرزاد حسینی را ای خبرکی دارم ازش. زن گرفته و رفتهاند نیوزلند. اما علی محمدی دود شد و رفت هوا. زندهس؟ مردهس؟ کجاس؟ آی علی محمدی!علی محمدی!
××××
وقتی پدر علی محمدی در سال هفتاد و دو آن آپارتمان سهخوابه را در امامزاده قاسم خرید علی دوازده ساله بود و خیلی زود در همان خانه بالغ شد. خودش میگفت آن شب، رگبار تندی گرفته بود. رگبار روی قاب فلزی پنجره شلاق میکشید و تق تقِ بد طنینش دائم فکر او را از ثریا اسفندیاری منقطع میکرد. در میانههای رفتن و آمدن ثریا آن حس عجیب چند ثانیهای آمد. حس که رفت و کرختی آمد از عذابی نامعلوم به خودش پیچید و گریه کرد. علی محمدی بالغ شده بود. آن خانه چهار واحد داشت که وقت آمدن محمدیها هنوز دوتایش خالی بود. طبقهی اول را قبلتر اسفندیاریها خریده بودند. دو خانواده خیلی زود ایاغ شدند. در حیاط میز و صندلی گذاشتند و شبها مردها که میرسیدند میدیدند زنها بساط کردهاند پس گل از گلشان میشکفت و جلدی مهیا میشدند و اینطور تا نیمههای شب میگفتند و میشنیدند وخوش بودند.
سال بعدش، تیرماه، ثریا اسفندیاری سیساله شد و مردش برای پاسداشت سیسالگی دست زنش را گرفت و برد یونان. زهرا، مادر علی، کلید خانه را از دست ثریا گرفت و قول داد گلهاشان را مثل تخم چشمش مراقبت کند. سه چهار روز بعد، حوالی یک عصر دمکردهی حوصلهسربر، تلفن زنگ خورد و غوغا شد. داییِ پدر علی، که بزرگ فامیل بود و روی سرش قسم میخوردند و وزنهای بود برای خودش، تو شصت و سه سالگی در یک عصر دم کردهی تابستانی روی مبل خانه سکته کرد و مرد. پدر علی خودش را رساند خانه و دست زهرا را گرفت و با کلی شلوغبازیهای معمول اینطور وقتها از خانه جستند بیرون و گازش را گرفتند و رفتند. علی، بیخیال و کمحوصله، کمی در حیاط پلکید و با باغچه ور رفت. بعد سری به کوچه زد و تا امامزاده رفت . آشنایی ندید و حوصلهش سر رفت و برگشت خانه. حالا حوالی شش شده بود. دسته کلید خانهی اسفندیاریها روی کلیدآویز آویزان بود. بیهوا برش داشت. رفت طبقهی اول. در را باز کرد. در خانه گشتی زد. در یخچال را باز کرد. شکلاتهای خارجی چشمک میزدند. خواست ناخنکی بزند ولی برخودش افسار زد. حواسش بود که ردی از حضور ناخواندهاش به جا نگذارد. چرخش که در اطراف و اکناف تمام شد به اتاق خواب اسفندیاریها رفت. کمد ثریا را باز کرد. بوی ثریا پیچید در مشامش. چند دست لباس او را برداشت و خودش را در لباسهای زن پیچید. چند ثانیهای از بوی لباسها در خلسه بود. فکر کرد که الان است که آن خس خوب چندثانیهای بیاید اما تلفن زنگ زد و او مثل برقگرفتهها از جا جهید. تلفن با آن زنگ کرکننده سر بازایستادن نداشت. پریز را کشید و از سکوتی که به ناگاه خانه را آغشت تعجب کرد. از خودش شرمش شد و به خودش پیچید و بغض کرد. لباسهای ثریا را، با دقتی وسواسآلود، در کمد بازچید. آنگاه تمام ذهنش را جمع کرد. سعی کرد هر ردی را از یک حضور ناخواسته پاک کند. بعد از خانه بیرون زد. هوا رو به غروب بود. تا پشتبام رفت. چندک زد. تهران رو به خاکستری بود و غم همینطور الکی آمد و بغض شد و بعد یک دل سیر گریه کرد. محمدیها که برگشتند چشمهاشان پف کرده بود و معلوم بود که قرار است به تلنگری از جا بجهند. علی خزید در اتاقش و خودش را با تراشیدن چوب مشغول کرد. زهرا قرار که گرفت یادش آمد که گلهای اسفندیاریها معطل آب است. کلید را برداشت و رفت بالا. دو سه دقیقه بعد هراسان برگشت پایین و رو به پدر علی کرد و با صدایی که جیغ شده بود غرید «تلفن شون از برق کشیده شده، تو رفتی بالا؟» عصبهای علی محمدی جیغ کشید و چاقو دستشرا خلید.
۱ نظر
۰
۰ ۱۲ بهمن
۹۶ ، ۱۳:۴۲
فراز قلبی
مرشد
جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ مرشد» (The Master)، محصول ۲۰۱۲ی آمریکا، فیلمی به کارگردانی پاول توماس اندرسون و با بازیهای یواکین فنیکس، فیلیپ سیمور هافمن و امی آدامز است. به صورت رسمی اینطور عنوان میشود که فیلم روایت/تفسیری است از فرقهی ساینتولوژی. این باشد یا نباشد تفاوتی ایجاد نمیکند زیرا با فیلمی روبرو هستیم رمزگونه که به سادگی دربارهگی خود را فاش نمیکند و شاید اصلاً تحت یک روایت واحد درنیاید. فیلم چه دارد که حتماً باید آن را دید؟ بازیهای فنیکس و هافمن و در مرتبهای بعدتر آدامز را دارد که هر یک به سبک خود محصولی را عرضه میکنند که در نوع خود منحصر به فرد است. اما در این میان بازی ترکیبی و دشوار فنیکس اعجابآور است. تجسم اینکه او توانسته چنین نقش عجیبی را با چنین کیفیتی درآورد و در عین حال به لحاظ روانی به خودش آسیب جدی نزده باشد دشوار است.۰ نظر
۰
۰ ۱۰
شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۹فراز قلبی
خاطرات کشتار جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ خاطرات کشتار» (Memories of Murder)، محصول
2003ی کرهی جنوبی، فیلمی جنایی-معمایی بر مبنای رخدادی واقعیست: واقعهی قتلهایی زنجیرهای در یکی از شهرهای کوچک کره از 1986 تا 1991. قربانی این قتلها دخترانی زیبا بودهاند که پس از تجاوز به روشی خاص به کام مرگ فرستادهمیشدند.
فیلم با آفتاب زرد روی گندمزار شروع شده، با باران خاکستری ادامه یافته و با آفتاب زرد روی همان گندمزار تمام میشود. از این جهت من را به یاد محلهی چینیها» انداخت: رازآلودگی نه به تمامی در مه و باران و خاکستری که حتی زیر زرد خیرهی آفتاب. فیلم با معرفی دو پلیس کمابیش دلقکمآب و تا حدودی کندذهن شروع میشود، که پس از یافته شدن دومین جسد، کارآگاهی کمابیش جدیتر و عمیقتر از سئول به این دو میپیوندد. در ابتدا همه چیز چونان یک بازی کسلکننده و عادی و حتی لوس است، آنقدر که در حدود دقیقهی چهل با خودم فکر کردم آیا ادامهی تماشا ارزشش را دارد؟ جواب یک جملهی ساده و قاطع است: بلی دارد. به نظر میرسد که حتی این شروع معمولی و لوس نیز حساب شده است: تا که فاجعه اندک اندک، خیلی آهسته، ولی در عین حال عمیق و گزنده، از میان همین لوسهای عادی سر بیرون زند؛ راست بسان زندگی. در صحنهی دوتا مانده به پایان وقتی دو پلیس، مستأصل، در دهانهی تونلی تاریک ماندهاند و مظنونشان به درون تاریکی رفته و گم میشود فکر میکنی که این بهترین پایان است: تلخ مثل زهر. پس وقتی در صحنهی یکی مانده به پایان به سال 2003 پرتاب شده و شاهد روزگار یکی از آن دو پلیس کندذهن میشوی، که تشکیل خانواده داده و سر درس خواندن با بچههایش بگومگو میکند، با خود میگویی: وای نه! یکی از آن پایانهای لوس معمول. اما و اما که چنین نیست، بلکه دوباره مقدمهای است بر صحنهی پایانی؛ جایی که در گندمزار به آفتاب آغشته، مکان یافته شدن اولین جسد، قرار است که تراژدی کامل شود. فیلم را باید دید، درست بخاطر چکه چکهای آرام از زهرتلخی از فاجعه درکام.
۰ نظر
۰
۰ ۲۶ خرداد
۹۶ ، ۰۱:۴۵
فراز قلبی
عظیمتر
سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ب.ظ عظیمتر» (Greater ) فیلمی زندگینامهای دربارهی برندن بارلزورث، بازیکن فوتبال آمریکایی، است. در همان اول فیلم این را متوجه میشویم که برندن در بیست و سه سالگی مرده و برادر بزرگتر، که در غیاب پدری الکلی، نقش سرپرست خانواده را برعهده داشته، پیش از آغاز مراسم بزرگداشت، خاطرات او را از کودکی تا لحظهی مرگ مرور میکند و ما در این مرور با دو چیز مواجه میشویم: اول: برندنی مهربان و دوستداشتنی که از یک کودک چاق، با رویای فوتبالیست شدن، با پشتکاری حیرتانگیز تبدیل به یک بازیکن حرفهای میشود؛ دوم: برادری که عاشق برندن بوده و حالا با یک سؤال سخت دست به گریبان است: «چرا برندن، این بندهی خوب و مؤمن، باید اینگونه در شروع جوانی از دست برود؟ چه مفهومی پشت چنین شری است؟ اگر خدا مهربانی و قدرت مطلق است چرا جلوی این شررا نگرفت؟»
فیلم را به سه دلیل باید دید: اول برای انگیزه گرفتن از انگیزهی برندن برای محقق کردن آرزویش، دوم برای لذت بردن از پرداختی خیلی طبیعی از یکی از مسألههای جانکاه در دین، یعنی مسألهی وجود شر در جهان، و سوم برای پاکیزه بودن فیلم (حتی یک صحنهی زننده در فیلم وجود ندارد). عنوان فیلم از جملهای روی سنگ قبر برندن اخذ شده و آن این جملهی عمیقاًدینی است:
“Our Loss is Great, But God is Greater”۱ نظر
۰
۰ ۲۳ خرداد
۹۶ ، ۱۶:۲۵
فراز قلبی
قدیمی ترین مطالب مطالب قدیمی تر ساخت وبلاگ در بلاگ بیان ، رسانه متخصصان و اهل قلمDetails
Copyright © 2024 ArchiveBay.com. All rights reserved. Terms of Use | Privacy Policy | DMCA | 2021 | Feedback | Advertising | RSS 2.0